|
همهی حیاط را بوی ریحان گرفته بود. نشسته بود لب حوض، چینهای دامنش را کرده بود لای پاهاش که خیس نشود و ریحان میشست. بعد بلند شد، خوب تکانشان داد و با دقت پهنشان کرد روی چادر کهنهی روی ایوان و رفت تو. مهدی، پای درخت گردو لانهی مورچهها را آتش میزد و بلند بلند ذوق میکرد.
آفتاب غروب میکرد. مادر خوابیده بود توی اتاق و پتو را پس زده بود. نشست بالای سرش و زل زد توی چشمهای بستهاش. عرق کرده بود. گوشه چارقدش را آرام کشید روی پیشانی مادر. چشمهاش را که باز کرد نگاهش را دزدید: « باید شربتتو بخوری. » شربت را از بالای متکا برداشت. « ریحونها رو شستی؟ » شربت را میریخت توی در شیشهاش: « شستم. » « مهدی کجاس؟ » « تو حیاط بازی میکنه. » این را گفت و شربت را گرفت جلوی صورت مادر. . . . در شربت را بست و رفت سر اجاق غذا را هم بزند. صدای مادر از توی آن اتاق میآمد که میگفت: « ایشالا خوب میشم، تو هم از این دربه دری بیرون میای. خدا این سیدحسین کبابی رو خیر بده که . . . »
زیر اجاق را کم کرد، زنبیل را برداشت و رفت توی ایوان. هوا تاریک شده بود. ریحانها را جمع کرد و گذاشت توی زنبیل. چادرش را سر کرد و همان طور که از در میرفت بیرون داد زد: « شب شد. برو تو . . . »
کوچه خلوت بود. چراغ سردر خانه رحیم اینها روشن بود. از آن خانه که میخواست رد شود قدمهاش بیاختیار کند میشد. لای در باز بود. دزدانه چشم چرخاند توی خانه. رحیم پیدا نبود. اما انگار پدرش را دید که توی ایوان لم داده بود، قلیان میکشید. سرش را زیر انداخت و به راهش ادامه داد.
بازارچه شلوغ بود. اما مشتریهای حسینکبابی هنوز پیدایشان نشده بود. سیدحسین ته دکان، پشت به در نشسته بود و با یکی حرف میزد. اگر سبزیها را زود میگذاشت روی پیشخوان و میزد بیرون او را نمیدید. همین کار را کرد و داشت برمیگشت که صدای حسینکبابی پیچید توی گوشهاش: « نرگس خانوم؟ » ایستاد. « سبزیها رو گذاشتین و فرار میکنین؟ » حالا سیدحسین، از جاش بلند شده بود و میآمد سمتش. « غذا روی گازه، عجله دارم. » خیال کرد صورتش داغتر از زغالهای نیمه روشن منقل سید است. « حال مادر چطوره؟ » « همونجوری » « آقا مهدی چطوره؟ » دیگر شک نداشت که داغتر از زغالهاست. سرش را تکان داد. نخواست لبخند سید و دندانهاش را ببیند، پیش از این که صداش را بیاورد پایین و مثل همیشه بگوید: « ببین، بهش فکر کن. داداشت که عقل درست و حسابی نداره. حرفهم که نمیتونه بزنه. هیچکس نمیفهمه. مادرم که میبری میخوابونی بیمارستان . . . » از بر بود آن جملهها را. هر روز شنیده بود، روزی دو بار. کاش دستکم آن موقعها یاد گرفته بود که قالی ببافد. قالیچه نیمه کاره روی دار خاک میخورد. اگر بلد بود تمام شدهبود تا حالا. اگر بلد بود هر روز مجبور نبود حرفهای تکراری سید را گوش کند، روزی دو بار.
تند آمد خانه. در اتاق را که باز کرد مهدی توی تاریکی، یک گوشه کز کرده بود، با قیچی ور میرفت و از خودش صدا در میآورد. مادر باز خواب بود. چراغ را روشن کرد. یک سر رفت سراغ غذا که روی اجاق قلقل میکرد. غذا را که هم میزد فکر کرد: « اگر شروع کند قالی را ببافد دستش راه میافتد. میشد که از مادر بپرسد و او همانجور که دراز کشیده بود یادش بدهد. قالیچه نصف پول را جور میکرد. ریحانها را هم میتوانست باز برساند به سید حسین و آن شندرغاز را بگیرد. نصفه دیگر را هم خدا بزرگ بود. » خندهاش گرفت: « بزرگ بود؟ »
اجاق را خاموش کرد. سفره را پهن کرد وسط اتاق. قابلمهی غذا را گذاشت توی سفره. مهدی، قیچی به دست، آمد روی سفره. کشیدش کنار و گفت : « گناه داره. » قیچی را از دستش درآورد و گذاشت کنار دار قالی؛ یک بشقاب برای مهدی کشید. گذاشت جلویش و یک بشقاب هم برای مادر کشید؛ رفت بالای سرش که غذاش را بدهد.
فردا صبح، از خواب که بیدار شد آفتاب زده بود. مهدی هنوز خواب بود، مادر هم. کنار حوض، دست و صورتش را شست. چادر را پیچید دورش، زنبیل را برداشت و از در زد بیرون. باد میآمد، هوا ابری بود. در راه دوباره فکر قالیچه افتاده بود به جانش. اگر تمامش میکرد باز کمکی بود. دلش را قرص کرد که شبها بنشیند پای دار و آرام آرام شروع کندبه گره زدن تا دستش راه بیفتد. چارهی دیگری نبود. مادر اگر تا آن موقع طاقت میآورد خوب میشد. نقشه سید حسین را اگر به مادر میگفت که بیشک جابهجا میمرد.
از بازار ریحان خرید و زود برگشت. در را که باز کرد مهدی نشسته بود گوشهی حیاط، باز قیچی را برداشته بود. مهدی تا چشمش به او افتاد قیچی را انداخت. دست دیگرش را پشتش قایم کرده بود. « چیه تو دستت؟ » از پشت سر مهدی یک تکه نخ قرمز با باد تکان خورد و رفت. زنبیل از دستش افتاد. دوید توی اتاق. تکههای بریدهی قالیچه پخش شده بود وسط اتاق. مادر هنوز خواب بود. برگشت توی حیاط. مهدی نگاهش نمیکرد. ریحانها را پاک کرد، شست و پهن کرد توی ایوان. مهدی، دوباره قیچی را برداشتهبود و به آن تکهی قالیچهی توی دستش ور میرفت. قیچی را از مهدی گرفت و پرت کرد. افتاد توی حوض. دستش را گرفت و کشانکشان از خانه بردش بیرون.
رسیدند به دکان سیدحسین. کرکرهی دکان نیمه باز بود. دولا شد از زیرش رفت تو، مهدی را هم دنبال خودش کشید. دست مهدی توی دستش عرق کرده بود. حسین کبابی داشت گوشتها را شقه میکرد. صدای مهدی را که شنید برگشت و دندانهاش را نشان داد: « بهبه، آقا مهدی گل. » مهدی میخواست از شر دستهای نرگس خلاص شود. مهدی را هل داد جلو. سیدحسین دستهاش را پاک کرد و رفت سراغ دخل دسته چکش را در آورد؛ چیزی نوشت و داد دستش: « الوعده وفا. صبحها که میری سبزی بگیری بیارش، شب هم ببرش. میشه شاگرد خودم. انعامهم بهش میدم. » چک را گرفت و از زیر کرکره آمد بیرون. صداهای نامفهوم مهدی در صدای بسته شدن کرکره دکان گم شد. . . . سیدحسین کرکره را که پایین کشید، دست مهدی را گرفت و برد توی بالکن. دست کشید به موهاش. تکهی قالیچه هنوز دست مهدی بود. حسین دکمههای پیراهن مهدی را باز کرد . . . مهدی، گلهای قالیچه را گاز میزد.
نرگس آمد خانه. در راه یادش رفت چشم بچرخاند توی خانهی رحیم که ببیند هست یا نه. باد، ریحانها را پخش کرده بود توی حیاط. قیچی را از توی حوض برداشت و رفت کنار درخت گردو نشست روی زمین. کبریت همانجا افتاده بودکنار لانهی مورچهها. مورچهها، سرگرم زندگیشان بودند. یک کبریت آتش زد. میخواست آتششان بزند. باد کبریت را خاموش کرد. قیچی را برداشت. فرو کرد توی سوراخ و یک چرخش داد. مورچهها ترسیدند، پخش شدند. قیچی را درآورد و دوباره زد وسط لانهشان. خاک میرفت توی چشمهاش. بوی ریحان پیچیده بود توی حیاط.
|
|